835

همیشه تو امتحان های مدرسه یا دانشگاه وقتی به سوالی می رسیدم که جواب رو نمیدونستم یا تو حل کردنش مشکل داشتم بیخیالش میشدم و به جای رفتن به سوال بعدی میرفتم از سوال آخر شروع می کردم تست های کنکور هم همین بود. نمیدونم دلم میخواست از اونجایی که گیر کردم فرار کنم از جایی شروع کنم که شاید اعتماد به نفسم برگرده وقتی دوباره برمیگشتم اوضاع بهتر میشد‌ حتی دیگه اون سوال سخت به سختی دفعه اولی که دیده بودم به نظر نمیرسید.

834

یه طوفان دیگه رو پشت سر گذاشتیم درد ماهیانه و ضعف شدید و فشار پایینم یه طرف و باز ماجراهای تکراری و جنگ و دعوا هم یه طرف دو روز که بی حسم. دلم نمیخواد حرف بزنم . دلم نمیخواد فکرکنم دلم نمیخواد دوستی رو ببینم. دلم نمیخواد به استادخان زنگ بزنم. دلم نمیخواد خونه باشم. دلم نمیخواد کارای پایان نامه انجام بدم. اما باید همه اینا رو انجام بدم. باید سعی کنم عادی رفتار کنم. یه وقتایی چقدر عادی زندگی کردن سخته.

833

دیشب تو خواب دیدمش نمیدونم چرا هر دو باری که دیدمش با چادر مشکی بوده رو صندلی بود و من پایین پاش نشسته بودم گفتم حلالم میکنی که نتونستم بیام ببینمت؟ با همون لحن و همون قربون صدقه های همیشگی یه دست روی سرم کشید و گفت آره. لحظه ای که دستش رو گرفته بودم اینقدر واقعی بود که حتی الان هم میتونم حسش کنم.
این روزها رو در برابر امتحان های زندگیم میگذرونم. امتحان های تکراری امتحان های جدید با تمام سعی و تلاشی که برای به دست آوردن بهترین نتیجه داشتم و دارم بازم خوب پاس نمیکنم! حالا اینجا یه چیزی رو بگم؟ حقیقت این که بیشتر از تلاش برای پاس کردن، تلاش کردم که به خودم حق بدم. کاری که آدم های اطرافم در حقم نمیکنن. خودخواهی؟ بذار حداقل تو یه برهه از زندگیم خودخواه باشم. این آدمی که من هستم به اندازه خودش به فکر بقیه بوده حالا نیاز داره باهاش همدردی کنم.

829

دومین آزمایش هم یه جواب فوق العاده خوب داشت البته که هنوز با دستگاه چک نکردیم اما همین نتیجه زیرمیکروسکوپ هم برای من خیلی امیدوارکننده است :) امروز که تو بخش تنها بودم و نور آفتاب پهن شده بود وسط آزمایشگاه یهویی تو دلم گفتم من چقدر اینجا رو دوست دارم با تمام استرس ها و مشغله های ذهنی که برام به وجود آورده ولی بازم میتونم بگم هیچ جایی بهترین از اینجا برای گذروندن پایان نامه نیست. نمیدونم شرایط به چه شکلی پیش میره.

828

با ویبریو یه تایم رو برای صحبت هماهنگ کردیم وقتی تو تصویر دیدمش با نیش تا بناگوش باز گفتم مشتاق دیداااار (لازمه یادآوری کنم که کی فکرش رو میکرد؟! ) گفت چه خبر؟ و من شروع کردم . از کارهام گفتم و اینکه کدوم راه رو انتخاب کنم؟ دوسال بمونم یا این پروسه هفت خان رستم رو شروع کنم؟ انصافا مثل همیشه خیلی کامل و جامع برام توضیح داد. میتونم بگم روشن ترم کرد از سختی ها گفت از غربت مخصوصا برای من که تا حالا تجربه دوری نداشتم! از خوبی های اونجا گفت و یه زندگی آروم که

827

اربعین پارسال چه آدم ها که بودن و امسال نیستن. چقدر غریب بود امروز. چقدر یاد هردونفرشون بودیم گوشه گوشه خونه حسشون کردم و از دلتنگی اشک ریختم. + دیگ کوچیک امسال رو شستم و به پارسال فکر کردم مرور خاطراتم دیگه به آخرش رسیده ++ برای دوستام و استادخان نذری بردم. با اینکه آدرس فرستاده بود اما این تاری دید تو شب ها هنوز اذیتم میکنه و نمیتونستم خوب پلاک ها رو بخونم به خاطر همین ماشین رو پارک کردم پیاده شدم گفتم بالاخره از یه خونه میاد بیرون دیگه بعد از

826

من یک حس عمیق و عجیب و خوبی رو تجربه کردم به هر علتی قسمت و سرنوشت، اشتباه یا هر چیز دیگه ای به سرانجام نرسید. در این که حتما همین "نشدن" به صلاحم بوده شکی ندارم . حتی به اون آدم هم کاری ندارم. حرف من اون حسی که‌ تجربه کردم. نمیتونم به کمتر از اون قانع بشم. نمیتونم ندید بگیرم. نمیتونم نخوام. همین باعث شده که مدام درحال مقایسه باشم راحت نه میگم و میگذرم چون یه ملاک جدید پیدا کردم. اگر بتونم دوباره همون حس رو پیدا کنم وارد یه زندگی میشم اما اگر مشابه یا

تبلیغات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

ایمن سنگ شکن عکس زیبا از دخترایرانی طب کار پازند تهرانسر رمان عاشقانه ایرانی و خارجی این روزهای من مدرسه شطرنج پارس معرفی کالا فروشگاهی پزشکی رزمی کده 6733 ارزان کده